آیا تنها قاتل رومینا اشرفی ، پدرش بود؟
قطعا هر انسانی که بویی از انسانیت برده باشد از مرگ دردناک رومینا اشرفی مظلوم، بسیار ناراحت و خشمگین میشود. اما به راستی باید تنها کربلایی را قاتل بدانیم و خشممان را تنها نثار او کنیم؟
دکتر علی شیخ الاسلامی، مدیرعامل موسسه خانواده سلامت بنیان؛ رومینا اشرفی، دختر معصوم نمیدانست چه سرنوشت شومی در انتظارش است. هیچ کس به او یاد نداده بود وقتی مرد 35 سالهای به او نزدیک میشود و میگوید دوستش دارد، چگونه باید رفتار کند. او معنای عشق را نمیدانست و نمیدانست هر کس میگوید دوستت دارم، لزوما معنای حرفش دوست داشتن نیست. هیچ معلمی هم جرات نداشت به او چیزی یاد دهد.
سالها پیش به بهانه اینکه این آموزشها اهداف خیرخواهانهای ندارد و غربیها قصد دارند با این آموزشها جامعه ما را به انحطاط بکشند این آموزشها ممنوع شده بود و قرار بود سند داخلی و بومی بنویسیم که هنوز ننوشتهایم و آموزشی منطبق با ارزشهای جامعهمان نداریم. رومینا اشرفی فکر کرد این مرد، شاهزاده سوار بر اسب سفیدی است که قرار است او را به کاخ آرزوها ببرد. در رویاهایش خود را شاهزاده خانمی تصور میکرد که همای سعادت به او روی کرده و همراه شاهزاده، زندگی شیرینی را تا آخر عمر تجربه خواهد کرد.
مرد 35 ساله آمد سراغ کربلایی، گفت میخواهم دخترت را به همسری ببرم. اما کربلایی نمیدانست چه باید بگوید؟ اگر موافقت میکرد از یکسو متهم میشد به کودک آزاری، پدر سنگدلی که قبل از رسیدن دخترش به سن قانونی او را به بردگی و کنیزی به مردی 35 ساله سپرده و از سوی دیگر متهم میشد به اینکه دخترت را به مردی دادهای که دین و ایمان درستی ندارد و مذهبش متفاوت است.
کربلایی اگر اولی را میتوانست تحمل کند دومی برایش قابل تحمل نبود. نه را قاطعانه به آن مرد گفت تا حداقل ایمانش را حفظ کرده باشد و دختر را به او نداد. رومینا اشرفی اما هوایی شده بود. کربلایی در نظرش دیوی مینمود که قصد دارد از رسیدن او به کاخ آرزوها جلوگیری کند. شاهزاده هر روز در گوشش نجوا میکرد که شبی با اسب سفید میآید و بدون اینکه دیو بفهمد او را به کاخ آرزوها میبرد.
شب موعود فرا رسید و شاهزاده سر رسید و شاهزاده خانم را با خود برد. اما خبری از کاخ آرزوها نبود. شاهزاده بسان روباه قصه، پنیر را از دهان زاغ ربود و یادش رفت که چه حرفها به او زده بود.
کربلایی صبح که برخاست، دخترش را ندید. این در و آن در زد. همه جا را گشت. فهمید دختر را آن مرد برده است. گویی آواری بر سر کربلایی فرو آمده بود. همه حیثیتش را بر باد رفته میدید. کربلایی سنگینی نگاه مردم را احساس میکرد. حرفها و کنایههایشان را میشنید. بدجوری ذهنش درگیر بود. شبها نمیتوانست بخوابد. او با چشمانی باز کابوسی را میدید که از حد تحملش خارج بود.
پلیس و دادگاه با شکایت آدم ربایی به جستجوی رومینا اشرفی و مرد رفتند و آنها را بعد از یک هفته یافتند. اتهام مرد، آدم ربایی بود. او داستان را بگونه دیگری روایت کرد و قاضی شاهد خواست. دختر که به موجب قانون به حد فهم و کمال عقلی رسیده، مدعی شد خود به میل خویش به قربانگاه رفته و هیچ ربایشی در کار نبوده است.
دختر گفت اگر من به خانه بروم، با این شرایطی که پیش آمده، کربلایی مرا زنده نمیگذارد، اما قاضی به حکم قانون حرفهای رومینا اشرفی را نپذیرفت. احتمالا آنها را بهانههای دختر میدانست. حکم داد که دختر به خانه برود و مرد آزاد شود.
حال کربلایی مانده بود و نگاههای سرزنشگر مردم و حرفهایی که نمیتوان جلوی آن را گرفت. زمزمهها زیاد بود و در گوش کربلایی میپیچید. تاب او را طاق کرده بود. بزرگان فامیل برای اینکه کربلایی را از زیر بار ننگ خارج کنند به مرد گفتند بیا و دختر را به همسری بگیر و عقد کن. مرد ابا کرد.
رومینا اشرفی میدید که چگونه کاخ آرزوهایش تبدیل به کوخی پر از ننگ و بدنامی شد. اما گناه او چه بود؟ کربلایی شب و روزش را گم کرده بود. تمام حیثیتش را بر باد رفته میدید. چگونه میتوانست از خانه بیرون بیاید و حرفهای مردم را نشنود و از زیر نگاهشان فرار کند.
کربلایی فقط یاد گرفته بود وقتی با شرایط سختی مواجه میشوی باید صورت مساله را پاک کنی. او عمری در تلویزیون دیده بود هیچ وقت هیچ کس مسئولیت اشتباهات خود را بر عهده نمیگیرد. او دیده بود کسانی که خود بهوجود آورنده مشکلات هستند، چگونه منتقد وضع موجود میشوند و از اساس دیگران را بابت مشکلات مقصر قلمداد میکنند.
با خودش فکر کرد و سختترین تصمیم زندگیاش را گرفت. اگر دختری نداشته باشم دیگر ننگی باقی نمیماند که کسی بخاطر آن مرا ملامت کند. اول خواست دختر را خفه کند ولی دختر جان نداد. کربلایی تحمل دست و پا زدنهای زبان بسته را نداشت. نگاهی به اطراف کرد و داسش را دید. آنرا برداشت و دخترک بیچاره را با ضربهای کشت تا دیگر ننگی بر پیشانیاش نباشد.
حال ما ماندهایم و قصه پر غصه تکرار مرگ مظلومانه دختری از دختران این سرزمین.
قضاوت کردن راجع به کربلایی بسیار سخت است. هر یک از ما اگر جای او بودیم ممکن بود چه رفتاری داشته باشیم؟ در این چند روز که خبر این ماجرا منتشر شده آرامش از جامعه ربوده شده و فضای مجازی سرشار از خشم و اندوه شده است.
قطعا هر انسانی که بویی از انسانیت برده باشد از مرگ دردناک رومینا اشرفی مظلوم، بسیار ناراحت و خشمگین میشود. اما به راستی باید تنها کربلایی را قاتل بدانیم و خشممان را تنها نثار او کنیم؟
سیستم آموزشی و آنها که به بهانههای مختلف جلوی آموزش مهارتهای زندگی و خود مراقبتی را در سطح رسمی و در مدارس میگیرند، قاتل رومینا اشرفی نیستند؟ مردمی که سرزنش خود را نثار کربلایی کردند و فشار روانی سنگینی بر او وارد کردند، قاتل نیستند؟ مسئولینی که با فرافکنی بجای کمک به رشد و تعالی اخلاقی جامعه، زمینه فساد و تبعیض و بی عدالتی را فراهم میکنند، قاتل نیستند؟ مایی که فقط هنگام وقوع این حوادث احساسات و هیجاناتمان به خروش میآید و بعد از مدتی همه چیز را فراموش میکنیم و دنبال زندگی خویش میرویم، قاتل نیستیم؟
چرا سهم خود را در قتل رومینا اشرفی و قتلهای مشابه نمیپذیریم و فقط دنبال فرافکنی خشم فروخفته خود هستیم. به این سوال فکر کنیم و بخاطر پیشگیری از این قبیل قتلها گامی هر چند کوچک برداریم. سهم من دراین قتل و جنایت فجیع چقدر است؟ و چگونه میتوانم از قتلهای مشابه پیشگیری کنم؟ مسلما گامهای کوچک هر یک از ما وقتی کنار هم قرار بگیرد نیروی عظیمی میسازد که به اصلاح جامعه کمک میکند. اندکی تامل لازم است.
مطالب مرتبط: